ساعت چنده؟ / یه شعر مونده به ۱۱

...انتظار همه چی رو داشتم٬ جز اینکه دستمو بگیری و فشارش بدی و اخر سر٬ ببوسیش! فکر می کردم هنوز اونقدر مغرور هستی که...
دلم می خواست با کتابی که دستم بود( همونی که خودت برای سالگرد فوت دوستی مون گرفته بودی: از « رضا قاسمی ».)٬ اروم بزنم به پاهات و بگم:« بابااا...عاشق!...» ؛ اما دلم نیومد.
........................
وقتی اومدم خونه و یادداشت تو رو ـ دربارهء بردن کلی از فیلمام ـ خوندم٬ خنده و گریه م قاطی شد: یاد شبی افتادم که تا ظهر فرداش داشتیم « دایی جان ناپلئون » می دیدیم. یا اون عصر جمعه که بارون می اومد. گفتی: « من ٬ زبانم خوب نیست. بیا بشین کنارم؛ می خوام « تابستان با مونیکا » رو ببینم...»
.........................
چقدر خوب شد که یه سری لباساتو جا گذاشتی!...چقدر خوب شد که این بار جلوی تو گریه م نمی گیره! چقدر خوب شد که دیگه بر نمی گردی!
راستی! وقتی توی اون شهر ماه٬ توی هوای بارونی٬ تصادف کردی و مردی٬ کی اومد بالای سرت؟ ( چقدر خوب٬ که من نبودم!)

کات!
پ.ن: ( عنوان٬ برگرفته از فیلم نامهء « شبهای روشن» ( سعید عقیقی) است.)

نام یک گل! ممنونم!

...به اجبار همصحبتی را به پایان می رسانم.
کسی نیست دستم را بگیرد و بلندم کند...زیر دوش میروم.
.....................
تو راست می گویی:هیچکس به من نمی اندیشد!...هیچکس.
می باید باز٬ با صبری مثال زدنی٬ روشنی و شوری افزون در خود بیافرینم.
تو راست می گویی: تو٬ دوست نیستی. تو٬ « هیچ » منی. نه همراه٬ نه محبوب...( هی! واژه ها را رها کنیم!)
...................
دلم برایت تنگ نمی شود! اولین قدم٬ کنترل احساسات است.
یاریم کن!

کات!
پ.ن: « پستچی » ( مهرجویی) را دیده اید؟... گلوله ای می باید حلال اینگونه ادمیان کرد. باشد تا خدای٬ ارامشی ابدی را نصیبشان کند.

اشفته/ مرده / سزاوار

قلبم « بودن » و زیستن را نمی تپد. گریانم و در یکی تنهایی بس عمیق  کس نمی جویم. بیهوده ملالی جاودانه در امدوشد است و حتی خواب را نیز ربوده...
می خواهم با « بامداد» سخن بگویم؛ راه نمی دهد. « ایدا در اینه » را با بغضی اشنا می خوانم:
« لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جان دار غارنشین از ان سود می جوید
تا به صورت انسان دراید...»
.................................
کدامین انسان بالغ بر یکبار ـ و تنها یکبار ـ زیستن ما اطمینان دارد؟...من کمی گنگ ام و کمی سست و کمی هراسناک...
می خواهم درب ابن اتاق راقفل کنم. نمی توانم.می خواهم کسی را نبینم. می خواهم کسی را ببینم. نمی توانم!( چه کودکم من!) این رهایی از اوار و ازار خویشتن خویش نیز  کاری سهل نیست: جسارت و جنون ـ توأم با یکدیگر ـ می طلبد.( بی شک می دانید کدام را ندارم.)
...................................
باز این پایداری چند روزه تهدید می شود. می خواهم خود را از پنجرهء « قطار زندگی » پرت کنم 
...به کجا؟ برهوت نیستی؟...یا شوره زاری تلخ تر از مرگ و عشق و زنده گی؟...
هه! بی بهانه می گریم( چه اشکالی دارد؟!)...شگفتا از این لرزش و هن و هن « استواری». سکوت « توان ». خامشی « بهار»...
......................................
از برم برو! یعنی همه تان بروید! تنها٬ یکی خواهر نازنین دور از اینجا و اکنون ٬ بماند و در اغوشم بگیرد...
افسوس! نمی دانی با تو ام...( چه راه دور!)
هی! این بار٬ بخوان...
خدا را !
نه سخن از عشق است٬ نه هیچ چیز دیگر. تنها٬ خانه ای خلوت را می بینم که از راهروی باریکش سوی تو می دوم. بر در اتاق می کوبم...
« جایی برای پنهان شدن داری؟...»


کات!