قلبم « بودن » و زیستن را نمی تپد. گریانم و در یکی تنهایی بس عمیق کس نمی جویم. بیهوده ملالی جاودانه در امدوشد است و حتی خواب را نیز ربوده...
می خواهم با « بامداد» سخن بگویم؛ راه نمی دهد. « ایدا در اینه » را با بغضی اشنا می خوانم:
« لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جان دار غارنشین از ان سود می جوید
تا به صورت انسان دراید...»
.................................
کدامین انسان بالغ بر یکبار ـ و تنها یکبار ـ زیستن ما اطمینان دارد؟...من کمی گنگ ام و کمی سست و کمی هراسناک...
می خواهم درب ابن اتاق راقفل کنم. نمی توانم.می خواهم کسی را نبینم. می خواهم کسی را ببینم. نمی توانم!( چه کودکم من!) این رهایی از اوار و ازار خویشتن خویش نیز کاری سهل نیست: جسارت و جنون ـ توأم با یکدیگر ـ می طلبد.( بی شک می دانید کدام را ندارم.)
...................................
باز این پایداری چند روزه تهدید می شود. می خواهم خود را از پنجرهء « قطار زندگی » پرت کنم
...به کجا؟ برهوت نیستی؟...یا شوره زاری تلخ تر از مرگ و عشق و زنده گی؟...
هه! بی بهانه می گریم( چه اشکالی دارد؟!)...شگفتا از این لرزش و هن و هن « استواری». سکوت « توان ». خامشی « بهار»...
......................................
از برم برو! یعنی همه تان بروید! تنها٬ یکی خواهر نازنین دور از اینجا و اکنون ٬ بماند و در اغوشم بگیرد...
افسوس! نمی دانی با تو ام...( چه راه دور!)
هی! این بار٬ بخوان...
خدا را !
نه سخن از عشق است٬ نه هیچ چیز دیگر. تنها٬ خانه ای خلوت را می بینم که از راهروی باریکش سوی تو می دوم. بر در اتاق می کوبم...
« جایی برای پنهان شدن داری؟...»
کات!