از حسی که سوی تو می کشاندم٬ متنفرم! از روزهای بی بازگشت٬ متنفرم!...ای نفرین به انهمه سال و ماه بی خبر٬ که جز ویرانی و افسردگی ارمغانی نداشتند! نفرین به تمام بغضها٬ گریه ها٬ قدم زدن های ساکت!... نفرین به هر چیز که خواب نیمه شب را از « هامون » می رباید! نفرین به ذهنی که می ترسد دست را فرمان دهد تا « هامون» ٬ خویشتن خویش را در اوج خفگی٬ بی نفس کند! نفرین به یکی حلال زادهء حرامی تر از هر رویداد نامشروع! نفرین به اندیشه!...به پاکی...به همراهی...
هی! مرا هیچ نسبتی با فرزانگان زمین نیست. نسب من٬ به خون می رسد؛ به شب و بیابان و وحشت. چرا مرا یکی خدای می پنداری که کنون پست تر از شیطانی ست که حوا را فریب داد؟ ...مگر برای ربودن « بودن» من٬ به حتم می باید خنجری بر پهلو بزنی٬ یا تیری از پشت؟!...
چه نامرادی تلخی! اینهمه شکوهء گاه و بیگاهت ٬ هزار ـ هزار فاتحه است از برای عشق و عشق و عشق (هه!).
ترا فریب نداده ام. هی! همراهی و همگونی ات٬ کو؟ همه٬ ظن شده ای؟
افسوس که دوستت می دارم و گزیر٬ در مرگ نمی بینم! افسوس که کودکی را مانی٬ بی سرانجامی خوش!
نفرین به این رگها ! خدااااااااااا ! مرا ببر!
......................................
۱) امیدی نیست.
۲) حماری٬ پیشهء من است.
۳) نه! نگو که من٬ نه « بیستون» می شناسم ٬ نه « تیشه»...
۴) جانم به فدایت! تمامم کن! ( خدا را !)
۵)...
۶) زنده به گور کنید این حقیر ـ به واقع ـ سراپا تقصیر را ! قلبم٬ ارزانی کدام « افسون شده» ؟
۷) فلانی! به دادم برس!
کات!
پ.ن: باور کنید مرده ام.