پنج و ده دقیقهء بعدازظهر

گفتم: « خدایمان داند و بس!...»
- بهتر است این شب را خارج از منزل بگذرانیم.
: مگر خون ما رنگین تر از عزیزان رودبار و بم است؟
- نه!...ولیک شرط عقل این است.
:حس میکنم اسیر یک بازی شده ایم!
...................
نیمه شب:پراید.  دم...
وای از درد کمر. خوابم نمی برد...
وای از درد کمر...


کات!

در استانهء پلیدی مچاله می شوم!

باشد! تنهایت می گذارم...تنها بمان و با خود خلوت کن و بیندیش...
بخدا که قصد   ازردن تو نیست.
من ترا درک می کنم.(و « تو» این امر را درک نمی کنی و هر واژهء بر زبان امده را به تلخی و عصبیت  می رانی!)
اه که چقدر سخت شده ای!...چقدر سخت...

ما همراه ایم. و من ـ بعنوان یک سوی این پیوند ـ حق مسلم خود میدانستم که احوالت را همیشه و همیشه با من  بازگویی!
افسوس! افسوس که انجا هم انچه نمی باید روی میداد   روی داد: « من اهل درک نبودم. همه شعار بود.»
باشد...باشد...پای « هامون » می نشینم؛سیگاری می گیرانم و بغض را نشان نمیدهم؛ حتی به « تو»...

کات!
پ.ن:«توت فرنگی»:خلوت...هه!

سی پاره

می خواهم بنویسم. از جنون.جنون...از « خر» :چارپایی که تاکنون تنها و تنها ریشخند شده.
(چراغ چشمک زن تلفن همراه: در این ساعت شب منتظر شنیدن صدای کسی هستم؟!)

می خواهم از ریاضت بنویسم. از خدا...از «ناطوردشت»:حدیث من و تو و...
(نمایشنامه های « پرده خانه» و « پردهء ن‌ئی» را خوانده اید؟)
.....................................
راستی! در این کنکاش غریب خود پی چه می گردم؟...حدیث ادمیان اشکار شد. دوباره خوانی ان را ـ جز رنجی افزون ـ چه سود؟...
چرا...
چرا از نالانی روح و ویرانی تدریجی خویشتن خویش استقبال می کنم؟...
(من زمین را دوست ندارم!)
...................................
و اما حدیث واپسین:
باید خلاص شوم. از « هامون» .از صدا...افتاب؛ و ـ دریغا ـ از باران!


کات!