درد دلی با تو...

دوستان گرامی! بی شک تعداد کثیری از شما بلاگهای مورد علاقهء خود را بطور مستمر دنبال میکنید.
چرا در پس نوشته های ما غمی بس عظیم نهفته؟...این  از شرقی بودن ماست یا از حکایت نسلی سوخته؛که نمی توانیم بخندیم و بخندانیم؟...
(روی این نوشته با انانی ست که ـ به جد ـ نگاشتن را می ستایند؛ نه افرادی چون این حقیر  یا انها که محیط بلاگ را با دفترچه خاطرات اشتباه گرفته اند. ( یک اصل: همه ازادند.))
نمی خواهم راه حلی ارایه کنم.چرا که من و تنهایی ام امده ایم که بمیریم.
تنها درخواست می کنم دستها را ـ به همراهی و همدلی بیشتر ـ بفشارید.( نفرین بر افاده و روشنفکر نمایی!)
هی! نازنین دختران و عزیز پسران!...می خواهیم گرد هم  بخندیم و بخندیم و بخندیم...

کات!
پ.ن:
روز و ساعتش را شما تعیین کنید.
...
...و بعد...

تقدیم به انانکه حرامی اند و...

فساد مالی بدتر است یا فساد جنسی؟ در این دیار و شرع ان   هر دو نکوهش شده...
تا بحال چند بار برای انکه کاری بسیار بسیار ساده راه بیفتد  سبیل فرد ـ یا افرادی ـ را چرب کرده اید؟...اصلا چند بار سبیل خودتان را چرب کرده اند؟...
می بینید؟ « حروم خوری خوشمزه س!»

چند بار در ادارات دولتی ـ و خصوصی ـ به برخوردها و گفتگو های سخیف میان زنان و مردان برخورده اید؟...ریسه های مهوع؛ پوچی و پوچی و پوچی...
متاسفانه توان تصویر کردن اوج این نکبت را ندارم. اما انقدر میگویم و می نویسم تا اخر بیاموزم...
کات!
پ.ن:
و « صیغه » وضع شد.

بر بام بلندترین ساختمان شهر همه سیاهی و انسانیت (؟) را بالا اوردم...همگان  چون مور  چون فضلهء احشام  به همزیستی رضا داده اند و باز نکوهشم میکنند. هه! دریغا! شمارش این اسکناسهای سبز و بی پایان و همخوابی با زنان هفت رنگ  تنها فرونشانندهء حرص ماست. هر چند گذرا...

هی مرگ! جانم به فدای جامهء سپیدت!
...
...
( از کجا معلوم  من نیز روزی   روزگاری به حرامیان نپیوندم؟)

صفحهء دوم شناسنامه

اخرین باری که دیده بودمش پانزده سال پیش بود. او برای پیشگیری از بارداری به چرخه های ماهانه ی بدنش و قواعد طبیعت زنانه ی  ان  اتکا میکرد. و نه فقط در این مورد  که در هیچ موردی  قرص نمیخورد.
ان شب گفته بود که احتمال خطر هست و خواسته بود من فکر چاره ای باشم. و من  که پیش بینی چیزی را نکرده بودم  سرخورده و مایوس  خود را کنار کشیده بودم و به دنبال چیز گنگ و نامعلومی  به سطح مواج گچبری سقف خیره شده بودم.
می دانست شب اخر است و می دانست ممکن است این اخرین ملاقاتمان باشد. قیافه ی مغموم مرا که دید دستانش را دور گردنم حلقه کرد و محکم در اغوشم کشید:« امیدوارم طوری نشود. اگر هم شد    شد!»

(از کتاب « همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها  نوشتهء رضا قاسمی )

کات!