ما روشنفکران

- اون دمپایی رو نپوش! مال بیرونه...  اون رو هم نپوش!
: چرا؟
- گشاد میشه.
: خب بشه!
- نخی یه. زود پاره میشه.
: یعنی از « من » مهمتره؟!

کات!

بیست و چهار سالگی

...باورت میشه؟...همه ش حرف بود: من هنوز زنده م. کور که نیستی: می بینی دارم نفس میکشم.
.................................
بانو خوشحاله! دوست داره برام کلی خرید کنه...( ای جانم به فدای طراوتش!)
.................................
کمرم درد میکنه! نشستم یه فیلم خوب از برتولوچی دیدم.
تشنه م بود! تشنه م بود...
.................................
من عاشق هذیون ام! ( هذیون هووی بانوی منه!)
(چرا عقب وایستادی؟...)
................................
یه کتاب برمیدارم. اروم شروع میکنم به خوندن تا بمیرم؛ بلکه بیست و پنج سالگیم رو نبینم:
( نمیتونم متن کتاب رو برات بخونم! فقط همینو بدون که دربارهء بکارته!...)
................................
ما که رفتیم؛ حفظ خاطره و عشق و بوسه  با خودت!  خود خودت.

کات!

التماس...

می دانم که می دانید. اری: بیمار ام...
اما هر گاه صدای خنده تان در خانه می پیچد حس می کنم دیگر نیازی به درمان نیست.( ای کاش تا ابد بخندید! با هم... حتی بی من.)

کات!