سرگشته

اینجا  شهر من. شهر کودکی و نشاط؛ روزگار بی خبری و لبخند...
به روزگار بلوغ و نوجوانی  عجیب ساده بودم؛ عجیب صادق. اما شهر من تغییر چهره داده بود.
حالا حاضرم ساعتها در این اتاق بنشینم و چشمم به شهرنشینان خسته نیفتد...من مردمان را دوست میدارم.اما از اینکه هر کس برای بقای خویش  دیگری را - به نحوی بس ناروا - نابود میکند    بیزارم...
در ضمن شهر من خانه ها و خیابانهایی دارد که مختص درصد قلیلی از مردم است؛ با ماشینها عبور میکنند ؛ لبخند میزنند. لبخندی که مصنوع تر از ان  به عمر  ندیده ام( بگذارید حمل بر حسادت شود!)...
خانه هاشان بزرگ.
به سرما     « گرم»
به گرما      « سرد»...
.........................................
شهر من بیرحم است. از دختران ماه ـ اما بی بضاعت ـ که غرق سرنوشتی محتوم و کثیف میشوند   تا انها که برای یک لقمه نان ( دقت کنید:تنها  یک لقمه ) می دوند و می دوند و میدوند.
........................................
ای کاش می توانستیم دمی در لایه های زیرین این شهر جستجو کنیم. ای کاش می توانستیم علیه این تعفن    براشوبیم.
........................................
اینجا   شهر من.
به من می گویند: « همگان خو کرده اند...ترا اگر جان ایستادن و نگریستن و سکوت نیست   برو!»
...من خدایم را صدا میزنم.

کات!