گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم...

اینگونه غریب نگاهم نکن! کمی پیش بیا:دست مرا بگیر!...
خیره به رخ زردم شده ای    که چه؟...بر نشان جور خود  زل زده ای؟
چه جوان مانده ای! هنوز هم شاداب؛خندان...بی خیال...نه؟

وقتی رفتی  گفتم بر می گردی.
چراغ اتاق روشن ماند؛
به جامه هایت دست نزدم. گفتم:می ایی.
...شبی که رفتی   اتاق  سرشار از عطر تو بود. هی اطرافم را می نگریستم.صدایت می کردم
:«...»
اما تو سر به دنبال خوشی ات بردی و مرا در قعر جنون رها کردی!
بعضی از اینجا دور  گاهگاهی از تو خبری می اورند.
گفتخ اند: بس زیبا شده ای!...

کات!