ای کاش بودن به از نبودن بود!

...در سکوت شب قدم می زنم.
در ماشینی قرمز رنگ دو نفر ـ با خنده های موذیانه ـ روسپیان را   به امدن   التماس میکنند!...

ایستاده بر خاک پست  می خواهم عزم دیاری دیگر کنم!
اما چگونه؟!...
شهر تاریک است.
من با تمنایی غریب  خیره بر سنگفرش خیابان   پیش می روم.

انسان را می بینم:مصلوب و شرمسار... بر خنده های خویش  می گرید.
اه!خدا !
خدا!
خدا !
...
کف خیابان دراز میکشم!...
از ان دورها  نور چراغ یک ماشین را می بینم...

کات!