مردی با چشمان بسته می‌راند.

...«میم» نمی‌گوید که در سفر بوده. تنها٬با لحنی ـ که به همه چیز شبیه است٬مگر خواهش ـ من را به سمت فرودگاه امام خمینی می‌فرستد تا پی ساک گم شده اش را بگیرم...
سردم است. نور چراغ ماشینها٬ازارم می‌دهد...هی٬میم!
......................................
...صورتم را می‌بوسد. عکسی را که با یک ایرانی مقیم قبرس گرفته٬با قیچی می‌برد و نیمهء خود را به من می‌دهد:«یادگاری».
......................................
می‌خواهم کمی عشق بجوم. در سکوتی سرد٬چشمان میم را به خاطر می‌اورم...افسوس! دیگر نمی‌بارند.

کات!
پ.ن: سنگ...