گیج وتنها،شبانه ای را سر می کنم. با افکاری - این بار - اغشته به اندیشه های مادی.(یاد قسط هایی که «حمید هامون» می باید پرداخت می کرد،می افتم.)
چند شب پیش،پدر اذعان می کرد پس از تماشای فیلم«هامون»،شادمان بوده که چنین نامی بر من نهاده! (این دو جمله،هیچ ربطی به هم نداشتند.)
حالا کو تا کمر من ( این کمر ناقص)زیر بار فشارهای زمین و پرداخت بدهی ها خم شود.
..................................
«بنان» می خواند. می خواهم نوشته های بالا را پاک کنم.
یاد «البرز» می افتم که -افسوس - محو شد! یاد کودکی،نفس...
گریه می کنم. به صدای زنگ در،پاسخ نمی دهم.(می دانم دختر همسایه است و یا اش اورده،یا می خواهد یکی از کتابهایم را پس بدهد. تازگیها هم دیوانهء نوشته های «رضا قاسمی» شده و...)
می میرم...می میرم و فردا،برمی خیزم(اگر خدای،صدایم زند).
.................................
یکشنبه به میهمانی یکی از دوستان رفتم. دختر همسایه را همراه بردم تا مرا از خطاب دیگران (امّل)،برهاند.(چرا اسمش را نمی گویم؟) زیبا شده بود و پشت سر هم سیگار می کشید. می گفت:«عشق من،دود است. دود...» (دیر وقت،کسی، پس از اجابت امیال شکم و شهوت،بر روی صندلی پرشیا،خوابش برد...همین.)
کات!