دل،سرد.نفس،ساکت...نه یکی احساس پاک،نه گفتگویی ختم به خیر.
فرو افتادن های ممتد شادمانی،از ان بالا: تالاپ پ.
حال،بغض سهء نیمه شب را چه سود؟...این سفر،بوی مرگ می دهد.
هه! می مانیم و می سازیم و بعد،می ماند یادی و حسرتی.
....................................
بانو! همراه همیشهء لبخند و بوسه! چشمانم،بی سو:چه نامرادی تلخی روانه می کنی!...تند و تند،سخن می رانی و هیچ نشانی باقی نمی گذاری ،مگر« فاصله».
می باید سکوت کنم...
فردا هم که بیاید،خاطرهء روزی از روزهای اغازین هشتادوچهار ، - افسوس- ماندنی ست!...
حالا،دیدارما، به نمی دانم کجای بهار.
...................................
پیغام دختر همسایه بر روی تلفن همراه: « عجب رسمیه،رسم زمونه...»
جواب می دهم:«بیدارم.» و گوشی را خاموش می کنم...
کات!