برای برف؛ این بارش یکرنگ

در نیم شبی چنین غریب٬نصیب از سپید جامهء زمین٬یکی نگاه است و  ـ چه بسا ـ حسرتی! که تیرگی٬امد و پیرهن پاک تر از برف را درید.
اری اری! بکارت زمین را قدر نمی دانند و فردا روز٬باز٬ هجوم نامردمان است و عزلت من. از اینروست که به هنگامهء ارامشان ٬بیدار می مانم و ـ یکه ـ می تازم.
......................................
«نه! این برف را  دیگر سر  بازایستادن نیست.»
ندانسته٬رفته منم.

کات!