هیاهو

...از خودم عکس میگیرم. میخندم . بغض می کنم...بعد هم به « جویس » فکر میکنم!‌(و حتما به ادبیات انگلیسی!!)
دلم می خواست این اتاق بزرگتر از این بود ( شما رو به خدا الان بهم نگین که خیلی ها همین رو هم ندارن!).
بالشم رو بر میکنم. بوی همیشگی رو میده:ت ن ه ا ی ی.
به ادمای خیلی محدود اطرافم فکر میکنم.
کاش مامونی بیدار بود!
..................................
عشق
یعنی همهء دوران کودکی و نوجوانی... یعنی وقتی که کسی رو دوست داری بدون هیچ نیاز جسمی. یعنی بری زیر بارون و زار بزنی و ادما رو نگاه کنی که چطور همه شون هول ان و چطور دارن « مردگی » می کنن.
یعنی بتونی « نفس عمیق » و « بوتیک » رو ـ با خونت ـ درک کنی...
یعنی فقط به سیگار « بهمن » ات نظر داشته باشی. یعنی همه چی رو رها کنی و بری یه جای نزدیک؛ اما غریب...
یعنی بدون درد بمیری...


کات!